همراه با بهار

سردرگمی

1389/12/1 11:00
نویسنده : مامان جون
147 بازدید
اشتراک گذاری
امروز که دارم این مطالب و می نویسم از یه دوره وحشتناک جون سالم به در بردم دو هفته پیش بهارم یک دفعه تب کرد 40درجه این تب وحشتناک تا 4روز ادامه داشت دکتر براش اموکسیسیلین تجویز کرده بود بعد از مصرف این دارو یکدفعه حالش بدتر شد در حدی که یک شب دوراز جونش انگار نمی تونست نفس بکشه سینش حسابی خراب شده بود تا صبح تو بغلم همین که نمی تونست نفس بکشه ریه میکرد و صدام می زد منم باهاش گریه میکردم شب وحشتناکی بود ، وای غذام که نمی خورد دیگه در حد فجیعی داشتم افسردگی می گرفتم نمی دونستم باید چه کار کنم بعد از حدود 10روز پرنسس مامان که کلی لاغر شده بود کم کم شروع به غذا خوردن کرد 2روزی خوب بود تا دوباره یکدفعه تب و اس اس و پاشم که حسابی سوخته بود دیگه میخواستم خودمو بکشم دوباره بیدار خوابی دوباره بد غذائی دوباره ناراحتی دیگه دارم می مونم که نکنه واقعا به قول خیلیا چشم خورده پنجشنبه تا صبح پلک رو هم نزاشتم تا بعداظهر جمعه شد خدارو شکر تبش قطع شد صبح به مامان زنگ زدم طفلی رم کلی نگران کردم یه سری چیزا مثل سیب درخت ی سرخ با پوست رنده شده و زیره سیاه پودر شده با کته ماست بدون روغن و...فسقلی رو به هرچی داشتم بستم خوب دیروز بعداظهرم ظاهرا معدش درست شد خوب خیالم راحت شد شیرین عسل مامان حسابی ضعیف شده از امروز باید ببندمش به آبگوشت تا دوباره جون بگیره  واقعا تو این مدت دیگه نمی دونستم باید په کار کنم یاد مامانی افتادم  که سر مرضی من تو بچگیم به دلیل تشخیص اشتباه چی کشیده بود طفلک 10روز تو بیمارستان بالا سرم نشسته بوده و اشک می ریخته خدایا عمری با سلامتی و طولانی و عزت به تمام مادرا بده .
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)